معرفی وبلاگ
خوب یادم میاد که از بچگی سینی دستم دادنداستکانهای روضه اباعبدالله رو جمع کنم خصوصا اون موقعی که به زحمت از پله پنج دری بالا میرفتم . اتاق پنج دری دارالولایه قشنگ ترین خاطرات منو توی آستانه ی درهاش جا داده تا الان که من هم یکی از ....
دسته
فیدها
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 27607
تعداد نوشته ها : 4
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
مستاجر

خبرگزاري رسا ـ آيت الله شفيعي در همايش فصلي ستاد عتبات عاليات خوزستان به بيان خاطره اي از حركت فريبكارانه صدام در خصوص اهداي لوستر به حرم امام علي(ع) پرداخت.

شبي خدمت مرحوم آيت‌الله سيدمحمد شاهرودي بودم، ايشان مرا براي شام دعوت كرد، پس از صرف شام از من پرسيد: فردا كجا مي‌روي؟ عرض كردم: قصد دارم پياده به كربلا بروم. گفتند: اينقدر پياده كربلا رفتي، آيا در بيابان چيز خاص و غير طبيعي نديدي و يا نشنيدي؟ گفتم نه. هر چه مردم مي‌بينند يا مي‌شنوند من هم مي‌بينم و مي‌شنوم.

ايشان گفتند: اگر فردا كربلا رفتي، در بين راه بياباني است به نام «ابوالهدمه»، هيچ آبي در آن وجود ندارد. در آن بيابان يك ساعت به غروب آفتاب، در زير بوته‌هاي بلند، خوب نگاه كن، ببين چه مي‌بيني و چه مي‌شنوي!

فردا با پسرم به سمت كربلا حركت كرديم و به بيابان «ابوالهدمه» رسيديم و مدتي منتظر شديم تا سفارش استادم را انجام دهم. ناگهان نزديك غروب آفتاب، مرغ‌هاي زيادي را ديدم كه از گنجشك‌ بزرگتر بودند و از بوته‌ها بيرون مي‌آمدند، حجاب از گوش‌هايم كنار رفت و شنيدم اين مرغ‌ها فرياد مي‌زدند: «واي حسين كشته شد». گروه ديگري به زبان عربي مي‌گفتند: «واي حسين قدقُتِل». موقع غروب آفتاب ناله‌هاي مرغ‌‌ها به پايان رسيد و من با پسرم به سمت كربلا حركت كرديم.

وقتي از كربلا برگشتم و خدمت مرحوم آيت‌الله شاهرودي رسيدم و جريان را گفتم ايشان به گريه افتادند.

 

دسته ها : خاطره ها
1391/10/13 1:1

يا حسين عشق تو سرمايه بازار منست

تاجر عشقم و مهر تو خريدار منست

همه جا طوق غلامي تو برگردن ماست

از ازل تا به ابد نوكريت كار منست

السلام عليك يا اباعبدالله

شرمنده ام كه امسال روضه شروع شد و نيستم خدمت گزار خونت باشم

چند هفته است تو فكر اينم به چه گناهي و يا كم كاري؟؟؟

از فردا شنبه 12/6/90 در دار الولايه مرحوم ضيايي روضه خواني و وعظ و خطابه برپاست

خوش به حال گريه كنان حسين

صلي الله علي الباكين علي الحسين عليه السلام

 به گزارش فارس، حجت‌الاسلام والمسلمین محسن قرائتی از مفسران قرآن و از مبلغان موفق اسلامی، بیش از 30 سال است که به تدریس علوم و معارف قرآنی با زبانی شیرین و همه‌فهم می‌پردازد.  برنامه تلویزیونی حجت‌الاسلام قرائتی با عنوان «درس‌هایی از قرآن» پنجشنبه هر هفته پس از خبر ساعت 19 از شبکه اول سیما پخش می‌شود که تکرار آن روزهای جمعه ساعت 14:30 از شبکه سیمای قرآن مشاهده است.  این خطیب مشهور و توانا، شب گذشته در حاشیه برنامه خود با موضوع «وقف» به خاطره جالبی از دوران طلبگی خود اشاره کرد که مشروح آن در پی می‌آید:  من یک قصه دارم برای خودم بگویم. خدا همه‌ی اموات را رحمت کند. پدر من، من را فرستاد طلبه شوم. خوب پنجاه سال پیش که من طلبه شدم، من 15 سالگی طلبه شدم، الآن 65 سالم است. 50 سال پیش آخوندی خیلی شغل عرض کنم به حضور جنابعالی که ضعیفی بود. هنوز هم ضعیف است. جز عده‌ای که مسئول هستند و حالا یا قاضی هستند، یا واعظ هستند، یا نویسنده هستند، بالاترین حقوق طلبه‌های قم دویست، سیصد تومان بیشتر نیست. باسواد ترین طلبه‌های قم که دو سه برابر خیلی‌ها درس خوانده باشد، حقوقش دویست، سیصد تومان بیشتر نیست.   بله حالا یک عده وکیل می شوند، وزیر می شوند، واعظ می‌شوند، نویسنده می‌شوند، آنها دیگر نجات پیدا می‌کنند. ولی بدنه‌ی طلبه‌ها زندگی‌شان روی شمعک است. پدر من که من را فرستاد طلبه شوم، خیلی از مردم او را ترساندند. که این طلبه شد گرسنگی، بدبختی، تو بازاری هستی چرا پسرت را آخوند کردی؟  و حتی یادم هست یک پیرمرد تاجر در مغازه آمد، این را بچه بودم و این را دیدم. گفت: حاجی! به پدرم گفت: اشتباه کردی پسرت را آخوند کردی.  �پس اشتباه دوم را نکنی. گفت: اشتباه دوم چیست؟ گفت: اگر خواستی زنش بدهی حتماً زن سیدش بده. که مردم بگویند: زنش سید است، به خاطر سیدی زنش به او خمس بدهند. آنوقت این سر سفره‌ی خانمش بنشیند و زندگی کند که من آن روز خیلی اذیت شدم. خیلی در دوران نوجوانی گفتم: خدایا یعنی آخوند باید اینطور گرسنگی بخورد، که اگر خواست زن بگیرد، زن سید... زن سید ارزش است ولی نه به خاطر اینکه مثلاً به اسم زن من، خمس به زن من بدهند، آنوقت من سر سفره‌ی زنم...  از بس ترسانده بودند، ایشان ما که طلبه‌ی نجف بودیم، امام ترکیه بود، من آن زمان طلبه‌ی نجف بودم. پدر ما یک پولی فرستاد گفت: برو مکه که من خاطرم جمع باشد. تو دیگر فقیر نمی‌شوی. چون حج آدم را از فقر بیمه می‌کند. چون با ماشین می‌خواستیم برویم یک چهل تا نان گرفتیم، حدود یک ماه در سفر بودیم. کاروان که نداشتیم. روی پای خودمان بودیم. نان را خشک می‌کردیم در کیسه‌ی شکری که رفت و برگشت نان خشک داشته باشیم. آنجا گفتم: چهل تا نان برای مکه می‌خواهم. گفت: آخر ش
دسته ها : خاطره ها
1389/11/8 19:3
X