شبي خدمت مرحوم آيتالله سيدمحمد شاهرودي بودم، ايشان مرا براي شام دعوت كرد، پس از صرف شام از من پرسيد: فردا كجا ميروي؟ عرض كردم: قصد دارم پياده به كربلا بروم. گفتند: اينقدر پياده كربلا رفتي، آيا در بيابان چيز خاص و غير طبيعي نديدي و يا نشنيدي؟ گفتم نه. هر چه مردم ميبينند يا ميشنوند من هم ميبينم و ميشنوم.
ايشان گفتند: اگر فردا كربلا رفتي، در بين راه بياباني است به نام «ابوالهدمه»، هيچ آبي در آن وجود ندارد. در آن بيابان يك ساعت به غروب آفتاب، در زير بوتههاي بلند، خوب نگاه كن، ببين چه ميبيني و چه ميشنوي!
فردا با پسرم به سمت كربلا حركت كرديم و به بيابان «ابوالهدمه» رسيديم و مدتي منتظر شديم تا سفارش استادم را انجام دهم. ناگهان نزديك غروب آفتاب، مرغهاي زيادي را ديدم كه از گنجشك بزرگتر بودند و از بوتهها بيرون ميآمدند، حجاب از گوشهايم كنار رفت و شنيدم اين مرغها فرياد ميزدند: «واي حسين كشته شد». گروه ديگري به زبان عربي ميگفتند: «واي حسين قدقُتِل». موقع غروب آفتاب نالههاي مرغها به پايان رسيد و من با پسرم به سمت كربلا حركت كرديم.
وقتي از كربلا برگشتم و خدمت مرحوم آيتالله شاهرودي رسيدم و جريان را گفتم ايشان به گريه افتادند.